پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

داستان انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!

   دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط  نخورده باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

 داد زد و بد و بیراه گفت ! " فرشته سکوت کرد "

آسمان و زمین را به هم ریخت ! " فرشته سکوت کرد "

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! " فرشته سکوت کرد "

به پرو پای فرشته پیچید ! " فرشته سکوت کرد "

کفر گفت و سجاده دور انداخت ! " باز هم  فرشته سکوت کرد "

دلش گرفت و گریست  به سجاده افتاد!

اینبار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز.... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید !

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد....

بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!! بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...

او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ..... اما درهمان یک روز روی چمن ها خوابید و کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید، و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. اوهمان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

  • پائیـــز

به: شما

تاریخ : امروز

از: خالق

موضوع : خودت

عطف به : زندگی

 

من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .

لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن .

آنرا در صندوق برای خدا بگذار. همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من، نه تو. وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب پیگیری نکن .

در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن.

ناامید نش، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.

شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد

ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند

وقتی که روابط تو روبه تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده

وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد

ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گذار باش .

در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند  

  • پائیـــز
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و .... سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.

سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !

  • پائیـــز
 

                               یه خواهش         

من از همتون یه خواهش دارم.بیاین هرکدوممون برای یه بچه ای که بیماری خاص داره یا نه اصلا یتیمه ،یه اسباب بازی بخریم...تو این ماه عزیز.
من ازتون خواهش می کنم این کار یادتون نره.
نمی دونم یه تفنگ ،یه عروسک یا هر چی که به ذهنتون رسید براشون بخرید.
فکرش رو بکن!هر بچه ای شب با اسباب بازی ای که تو براش خریدی بخوابه...
"مرا به خواب هایت ببر..".

 

از همین الان بیاین به هم قول بدیم این کار رو شروع کنیم.هر سن و سالی که دارین چه فرقی می کنه.پول زیادی هم که نمی خواد.می خواد؟ حالا اگه نمی تونین یه اسباب بازی خفن بگیرین...،یه توپ کوچولو هم برای بچه ها شادی های تموم نشدنی داره.
هرکسی این کار رو کرد تو وبلاگش بنویسه.شما از من وارد ترین که چطور میشه یه بمب شادی درست کرد.چطور میشه همه رو خبر کرد که این کار رو بکنن.
من به تک تک وبلاگ هایی که برای "کودکی" اسباب بازی بخرن و خودشون بدستش بدن وبعد خاطرشون رو بنویسن سر می زنم.من اینجوری می فهمم که دوست های واقعیم کیا هستن.
من از همتون دارم خواهش می کنم....

* این نوشته دلی دست نوشته کامران نجف زاده ، تو شهریور 87 ... اولین خیزش عروسکی ...

* حالا ما ، اینکه میگم ما یعنی من ، تو ، حالا که کامران دور ِ از وطن آستین بالا زدیم که خیزش عروسکهای 3 رو بر پا کنیم ...

* فکر نمیکنم کسی از اینکه تو این ماه عزیز دل یه بچه رو شاد کنه ضرر کنه !

* قرار شد هر کی یا علی گفت و این کارو انجام داد همین پست رو کپی کنه و تو وبلاگش بزاره .

* تو این چند روز به هم سر بزنیم و هر کی این کارو کرد اسم وبلاگش رو زیر پست لینک بزنیم.

* یادتون نره حتما یه سری هم به سایت کامران نجف زاده بزنید و بگید که هنوزم داریم خاطره بازی میکنیم ...

* خودت هم میتونی هر چی خواستی به این پست اضافه کنی ...

 ** یه رنگین کمون قشنگ مهمون دفتر خاطرات میشه وقتی این خاطره رو توش حک کنی ...


مسافر شب ، سمیرا راهی ، نسیم ، تالار نقادان رادیو جوان ، مرد مجهول ، ساناز منوچهری ، فاطمه***محکم  ، زهرا-ض ، باران  ، فرزاد  ، ندا ، نرگس  ، مهسا صادقی ، مائده  ، پرتو  

از خیزش عروسک ها میگویند

  • پائیـــز
سلام.

خوشم نیومد از فضای میهن بلاگ

دوباره برگشتم

  • پائیـــز

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.

پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد" پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"

 سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.

 دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.

 

  • پائیـــز
اگر

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

برابر باشد با

1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26

 آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت کافیست؟

تلاش سخت = (Hard work)

H+A+R+D+W+O+ R+K

8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

 آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟

دانش = (Knowledge)

K+N+O+W+L+E+ D+G+E

11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

 عشق چگونه؟

عشق = (Love)

L+O+V+E

12+15+22+5=54%

 خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟

پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟

پول = (Money)

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25= 72%

 رهبری = (Leadership)

L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

 اینها کافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید کرد؟

نگرش = (Attitude)

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

 

آری اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد

نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییربده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض میشه

  • پائیـــز
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.

یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمیدانست.

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.

لذا پس از مدتی از او پرسید : چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

 

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است

  • پائیـــز

"شهر الرمضان الذی انزل فی القران"

فرا رسیدن ماه زولبیا و بامیه، بیخوابی شبانه، گرسنگی روزانه، روز شماری ماهانه، پرخوری سحرانه، افطاری شاهانه و توقع آمرزش سالانه به همتون مبارک.


پ.ن: اقا اگه منو دعا نکنین فقط ..... . آهم خوب میگیره ها!!!

 

  • پائیـــز

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم

کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند

و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.

مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور

برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.

منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

  • پائیـــز