پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

روزی بهلول را در قبرستان دیدند.

او را گفتند:

در اینجا چه می کنی بهلول در جواب گفت: 

با جمعی نشسته ام که به من 

آزار نمی رسانند 

حسادت نمی کنند 

دروغ نمی گویند 

طعنه نمی زنند 

خیانت نمی کنند 

قضاوت نمی کنند 

مرا به یاد سرای آخرت می اندازند 

و بالاتر از همه ی این ها اگراز پیش شان بروم پشت سرم بدگویی نمی کنند


  • پائیـــز

که هستی

که زندگی مرا به قضاوت نشسته ای

میدانم بی نقص نیستم

و آنقدر زندگی نخواهم کرد که بتوانم باشم

اما

پیش از آنکه انگشتانت را

به اتهامی بسوی من نشانه بگیری

ببین دستهایت چقدر آلوده اند !


باب مارلی

  • پائیـــز

تنهایی

چیزهای زیادی

به انسان می آموزد



اما تو نرو

بگذار من نادان بمانم ...


ناظم حکمت

  • پائیـــز

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش !

این وزن آواز من است :

عشقی که گرم و شدید است

زود می سوزد و خاموش می شود

من سرمای تو را نمی خواهم

و نه ضعف یا گستاخی ات را !

عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد

گویی که برای همه ی عمر ، وقت دارد .


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش !

این وزن آواز من است :

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدار

تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !

من به کم هم قانعم

و اگر عشق تو اندک ، اما صادقانه باشد ، من راضی ام

دوستی پایدارتر ، از هرچیزی بالاتر است .


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش ! 


(امیلی دیکنسون)

  • پائیـــز

ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ :

ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺩﻫﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩ ...

ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﭘﺎﯼ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﻫﻢ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ...

ﺗﻨﻬﺎﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯾﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ...

ﺗﻨﻬﺎﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﺸﺎﯾﺪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎﺕ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﺤﺮﻣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ...

ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﻠﻄﺎﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ :

ﺩﻟﺶ ﺑﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ، ﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻛﺮﺩﻥ !...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ...


>> ﺧـــــــــــﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ...

  • پائیـــز

بدون زن
مردانگی مرد
شایعه ای بیش نیست ...!


نزار قبانی

  • پائیـــز

نیلوفرانه دوستت می دارم..!

نه مانند‌ مردمانی که دوست داشتن را 

به عادتی که ارث برده‌اند، 

با طعم غریزه نشخوار می کنند!! 

من درست مثل خودم 

هنوز و همیشه دوستت می دارم... 


بهمن قره داغى

  • پائیـــز

زندگی دیکته ای نیست که آن را به ما خواهند گفت !!!

زندگی انشایی است که تنها باید خودمان بنگاریم ؛

زندگی می چرخد،

چه برای آنکه میـــخندد،

چه برای آنکه میــگرید.

زندگی دوختن شادیهاست.

زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست.

زندگانی هنر هم سفری با رنج است.

زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است…



  • پائیـــز

خیلی محشره این متن :


گله هارابگذار!

ناله هارابس کن!

روزگارگوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...

فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!

تابجنبیم تمام است تمام!!

مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....

یاهمین سال جدید!!

بازکم مانده به عید!!

این شتاب عمراست ...

من وتوباورمان نیست که نیست!!

***زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛

زندگی گاه به دام است و غم است؛

چه به کام و

 چه به نام و

 چه به دام...

 زندگی معرکه همت ماست...زندگی میگذرد...


زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛

زندگی گاه به جان است و جفایت بکند‌؛

زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛

چه به نان

 و چه به جان 

و چه به آن...

زندگی صحنه بی تابی ماست...زندگی میگذرد...

  • پائیـــز

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانش گاه هاروارد شدند.


منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»


منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»

خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.


تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

  • پائیـــز