پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی
اگر

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

برابر باشد با

1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26

 آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت کافیست؟

تلاش سخت = (Hard work)

H+A+R+D+W+O+ R+K

8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

 آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟

دانش = (Knowledge)

K+N+O+W+L+E+ D+G+E

11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

 عشق چگونه؟

عشق = (Love)

L+O+V+E

12+15+22+5=54%

 خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟

پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟

پول = (Money)

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25= 72%

 رهبری = (Leadership)

L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

 اینها کافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید کرد؟

نگرش = (Attitude)

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

 

آری اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد

نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییربده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض میشه

  • پائیـــز
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.

یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمیدانست.

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.

لذا پس از مدتی از او پرسید : چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

 

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است

  • پائیـــز

"شهر الرمضان الذی انزل فی القران"

فرا رسیدن ماه زولبیا و بامیه، بیخوابی شبانه، گرسنگی روزانه، روز شماری ماهانه، پرخوری سحرانه، افطاری شاهانه و توقع آمرزش سالانه به همتون مبارک.


پ.ن: اقا اگه منو دعا نکنین فقط ..... . آهم خوب میگیره ها!!!

 

  • پائیـــز

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم

کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند

و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.

مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور

برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.

منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

  • پائیـــز

پدر خسته از سر کار به خانه برگشت.

پسر از پدر پرسید پدر میتوانم بپرسم ساعتی چند دلار حقوق میگیری . پدر با بی حوصلگی گفت به تو ربطی ندارد.

پس از اندک زمانی پسر بار دیگر این سوال را از پدر پرسید و پدر با عصبانت پسر کوچکش را دعوا کرد ولی پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد پدرش ساعتی چند است و پدر ناگزید پاسخ داد ساعتی ۲۰۰۰ دلار .

پسر از پدر پرسید می توانی ۱۰۰۰ دلار به من بدهی نیاز دارم. و پدر شاکی از اینکه تمام پافشاری های پسر از سوالش فقط برای گرفتن پول بود... با فریاد به پسرش گفت بر و به اطاقت تا دیگر نبینمت.

پسر با حالی دگرگون راهی اطاقش شد .

پس از مدت زمانی پدر از کارش پشیمان شد و برای دلجویی از پسرش راهی اطاق پسر شد . درب اتاق را که باز کرد دید پسرش دستپاچه مشغول جمع کردن پولش است.

پدر با خشم از پسر پرسید. این پول ها چیست؟

پسر گفت پول های توجیبیم است.

پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب ۱۰۰۰ دلار .

و پدر متعجت از پسر پرسید ! تو که خودت ۱۰۰۰ دلار داشتی برای چه ۱۰۰۰ دلار دیگر از من میخواستی؟

پسر در پاسخ به پدرش گفت. برای آنکه ۱۰۰۰دلار کم دارم تا بشود ۲۰۰۰ دلار و به تو بدهم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایی  من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم....

  • پائیـــز

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.

یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند
اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.

آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.

وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد.
چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!!!

  • پائیـــز

یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید:

 شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.

 من باور دارم که به زودی  می میرم...“

سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

 شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها  دیگردر زندگی ضروری نیستم،  پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...“

سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.

 شمع سوم با ناراحتی گفت: ”من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق

بورزند...“

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.

 ناگهان... کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.

”چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید . “

سپس شروع به گریه کرد .

 آنگاه شمع چهارم گفت:  ”نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.  مـن امـــید هستم !“

 با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ، کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد .

 نور امید هرگزاز زندگیتان خاموش مباد!

 

  • پائیـــز

. I love you not because of who you are, but because of who I am when I am with you.

. No man or woman is worth your tears, and the one who is, won't make you cry.

. Just because someone doesn't love you the way you want them to, doesn't mean they don't love you with all they have.

. A true friend is someone who reaches for your hand and touches your heart.

. The worst way to miss someone is to be sitting right beside them knowing you can't have them.

. Never frown, even when you are sad, because you never know who is falling in love with your smile.

. To the world you may be one person, but to one person you may be the world.

. Don't waste your time on a man/woman, who isn't willing to waste their time on you.

. Maybe God wants us to meet a few wrong people before meeting the right one, so that when we finally meet the person, we will know how to be grateful.

. Don't cry because it is over, smile because it happened.

. There's always going to be people that hurt you so what you have to do is keep on trusting and just be more careful about who you trust next time around.

. Make yourself a better person and know who you are before you try and know someone else and expect them to know you.

. Don't try so hard, the best things come when you least expect them to.

REMEMBER: WHATEVER HAPPENS, HAPPENS FOR A REASON.

  • پائیـــز

کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد...

 

روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.

مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.

 اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".

در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.

اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

کشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...

سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.

چه چیزی نجاتش داد؟  پنسیلین !  

  • پائیـــز

خوشبختی ما در سه جمله است:

 تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا...

 ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم!

 حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا 

دکتر علی شریعتی

 

 

  • پائیـــز