ماه رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد زیره به کرمان ببرد
دو دلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
حامد عسگری
ماه رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد زیره به کرمان ببرد
دو دلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
حامد عسگری
به این زخما مجبورم عادت کنم
خودم دوس ندارم باید بد بشم
باید یاد بگیرم کجا بشکنم
کجا دل ببندم کجا رد بشم...
حامد عسکری
گاهی میان مردُم
در ازدحام شهر
غیر از ” تو ” هرچه هست فراموش می کُنم
فریدون مشیری
با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم
گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم
مولوی