دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود
بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است ،
این همه
دوست داشت ...؟
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود
بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است ،
این همه
دوست داشت ...؟
مردم این شهر
دردی دارند ابدی...
اسمش را گذاشته اند
"یـــار"
هم در بودنش می نالند...
هم از نبودنش...!
گاهی
میان مردم
در ازدحام شهر...
غیر
از
" تو "
هر
چه
هست
فراموش می کنم ...!
" فریدون مشیری"
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم
خانه ات آباد ،
کجایی ؟
پریناز جهانگیر عصر
هرچه
بیشتر فکر می کنم
کمتر به یاد می آورم
خودم را
پیش از عاشقت بودن !!
الان دقیقا کیستم؟
ته مانده ای از خودم
یا تمام تو...
یغما گلرویی
بگذارکه بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
فریدون مشیری
ﭘﺮ ﺍﺯ"ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ"ﺑﻤﺎﻥ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ
ﻗﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﯾﻦ"ﺫﺍﺕ ﻭ ﺳﺮﺷﺖ"ﺗوﺳﺖﮐﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮ "ﺧﺪﺍﯾﯽ" ﺩﺍﺭﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ همه جبران میکند
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی است چه باشی... چه نباشی
شازده کوچولو میگفت:
گل من گاهی بی حوصله و مغرور بود
اما ماندنی بود و این ماندن بود که او را گل من کرده بود...