قناعت
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۵:۲۳ ب.ظ
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر
همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان
انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد
هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی
دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
- ۸۹/۰۶/۲۹
مطالب وبت واقعاجالبه
واسم افتخاره که باوبت آشناشدم
همه ی پستاتوخوندم
خوشحال میشم به منم سربزنی ولااقل یکی ازپستاموبخونی
میدونم که همراهم میشی
باورنداری بیایکی ازپستاموبخون