دست گل
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۸۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ
پیر مرد لاغر و رنجور با دسته گلی روی صندلی اتوبوس نشسته بود.
دختری جوان روبروی او چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت:می دانم از این گل ها خوشت آمده است به زنم می گویم که دادمشان به تو ، گمانم او هم خوشحال شود
دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیر مرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.....
- ۸۹/۰۹/۰۴
من عاشق پائیزم چون عشق من توی این فصل متولد شده.......من یه عاشقم پائیز اما عشقم پائیزی و زرده.........تنهام.
به من سربزن.بای بای