پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۱۰۲ مطلب با موضوع «شعر و دلنوشته» ثبت شده است

آفتاب است و، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده‌ای از گرد و غبار
نقطه‌ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ، می‌بیند
آدمی هست که می‌پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار .
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی‌اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می‌پیماید
می‌کند فکر که می‌بیند خواب.

سهراب سپهری

  • پائیـــز

 من دلم می خواهد  /  خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش  /  دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو  /  هرکسی می خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد  /  یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند  /  شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست  /  شرط آن داشتن

بر درش برگ گلی می کوبم  /  یک دل بی رنگ و ریاست

روی آن با قلم سبز بهار  /  می نویسم ای یار

خانه ی ما اینجاست  /  تا که سهراب نپرسد دیگر

 "خانه دوست کجاست؟ "

فریدون مشیری

  • پائیـــز

حرف‌ ها دارم
با تو ای مرغی که می‌خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می‌گشایی !

چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می‌زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ر‌بایی؟

در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه ‌های شوق؟
می‌پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می‌شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟

هر کجا هستی ، بگو با من.
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو !
رعد دیگر پا نمی‌کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه‌اش بیرون نمی‌آید.
و نمی‌ غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است ، آرام است.
از چه دیگر می‌کنی پروا ؟

سهراب سپهری

  • پائیـــز

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام.

گرچه می سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

  • پائیـــز
و شکستم ، و دویدم ، و فتادم

درها به طنین های تو وا کردم.

هر تکه را جایی افکندم ، پر کردم هستی ز نگاه.

بر لب مردابی ، پاره ی لبخند تو بر روی لجن دیدم ، رفتم به نماز.

در بن خاری ، یاد تو پنهان بود ، برچیدم ، پاشیدم به جهان.

بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن.

و شیاریدم شب یک دست نیایش ، افشاندم دانه ی راز.

و شکستم آویز فریب.

و دویدم تا هیچ. و دویدم تاچهره ی مرگ ، تا هسته ی هوش.

و فتادم بر صخره ی درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم ، لرزیدم.

وزشی می رفت از دامنه ای ، گامی همره او رفتم.

ته تاریکی ، تکه خورشیدی دیدم ، خوردم ، و زخود رفتم ، و رها بودم.

سهراب سپهری

  • پائیـــز
پس از غروب

یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
ایننکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من ایا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟

فریدون مشیری

  • پائیـــز

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است .

مرغی سیاه آمده از راه های دور

می خواند از بلندی بام شب شکست .

سر مست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست .

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشته هر آهنگ .

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشواره پژواک .

مرغ سیاه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان .

لغزانده چشم را

بر شکل های در هم پندارش .

خوابی شگفت می دهد آزارش :

گل های رنگ سر زده از خاک های شب .

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رؤیای سرزمین

افسانه شگفتن گلهای رنگ را

 از یاد برده است .

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است .

سهراب سپهری

  • پائیـــز

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:

مرده ای را جان به رگ ها ریخت،

پا شد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می راند .

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است .

من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم .

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم .

با خیالت می دهد پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود .

درد را با لذت آمیزد،

در تپش هایت فرو ریزد .

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود .

***

مرده لب بر بسته بود .

چشم می لغزید بر یک طرح شوم .

می تراوید از تن من درد .

نغمه می آورد بر مغزم هجوم .

*****

سهراب سپهری

 

  • پائیـــز
چوبه ی دار برپا می کنند، بیرون سلولم.
25 دقیقه وقت دارم.
25 دقیقه ی دیگر در جهنم خواهم بود.
24 دقیقه وقت دارم.
آخرین غذای من کمی لوبیاست.
23 دقیقه مانده است.
به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همه ی آنها.
آه... 21 دقیقه ی دیگر باید بروم.
به شهردار تلفن می کنم، رفته ناهار بخورد.
بیست دقیقه ی دیگر باقی است.
کلانتر می گوید: «پسر، می خواهم مردنت را ببینم.»
نوزده دقیقه مانده است.
به صورتش نگاه می کنم و می خندم ... به چشم هایش تف می کنم.
هیجده دقیقه وقت دارم.
رئیس زندان را صدا می زنم تا بیاید و به حرفهایم گوش بدهد.
هفده دقیقه باقی است.
می گوید: «یک هفته، نه، سه هقته ی دیگر خبرم کن.
حالا فقط شانزده دقیقه وقت داری.»
وکیلم می گوید: «متأسفانه نتوانستم برایت کاری انجام بدهم.»
م م م م ... پانزده دقیقه مانده است.
اشکالی ندارد، اگر خیلی ناراحتی بیا جایت را با من عوض کن.
چهارده دقیقه وقت دارم.
پدر روحانی می آید تا روحم را نجات دهد،
در این سیزده دقیقه ی باقی مانده.
از آتش و سوختن می گوید، اما من احساس می کنم که سخت سردم
است.
دوازده دقیقه‌ی دیگر وقت دارم.
چوبه‌ی دار را آزمایش می کنند. پشتم می لرزد.
یازده دقیقه وقت دارم.
چوبه ی دار عالی است و کارش حرف ندارد.
ده دقیقه ی دیگر وقت دارم.
منتظرم که عفوم کنند... آزادم کنند.
در این نه دقیقه ای که باقی مانده.
اما این که فیلم سینمایی نیست، بلکه ... خب، به جهنم.
هشت دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا از نردبان بالا می روم تا بر سکوی اعدام قرارگیرم.
هفت دقیقه ی دیگر وقت دارم.
بهتر است حواسم جمع ِ قدم هایم باشد وگرنه پاهایم می شکند.
شش دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا پایم روی سکوست و سرم در حلقه ی دار ...
پنج دقیقه ی دیگر باقی است.
یالّا، عجله کنید، چیزی بیاورید و طناب را ببرید.
چهار دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا می توانم تپه ها را تماشا کنم، آسمان را ببینم.
سه دقیقه ی دیگر باقی مانده.
مردن، مردن ِ انسان، به راستی نکبت بار است.
دو دقیقه ی دیگر وقت دارم.
صدای کرکس ها را می شنوم ... صدای کلاغ ها را می شنوم.
یک دقیقه ی دیگر مانده است.
و حالا تاب می خورم و می ی ی ی ی روم م م م م م..

شل سیلور استاین

  • پائیـــز

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

میتوان آیا به دل دستور داد؟

 میتوان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست؟

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را 

بیگزاره در نهاد ما نهاد.

خوب میدانست تیغ تیز را 

در کف مستی نمی بایست داد

زنده یاد قیصر امین پور

  • پائیـــز