پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر آن روز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است .

مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!

  • پائیـــز

نظرات  (۳)

چقدر زنگ خوبی داشت این مطلبتون.یک اثر لطیف روحانی!
مایلم به لینک کردن ومنتظر دیدار
اگر روی زمین خیس راه رفتی و کفشهات خیس نشد
بدون دل یکی زیر پات...
سلامی مجدد بر بانوی کوچک(خانم کوچیکه ی خودمان)

اکتیو شدی مادر!

این داستان هم قشنگ بود
فعلا