پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است .

مرغی سیاه آمده از راه های دور

می خواند از بلندی بام شب شکست .

سر مست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست .

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشته هر آهنگ .

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشواره پژواک .

مرغ سیاه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان .

لغزانده چشم را

بر شکل های در هم پندارش .

خوابی شگفت می دهد آزارش :

گل های رنگ سر زده از خاک های شب .

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رؤیای سرزمین

افسانه شگفتن گلهای رنگ را

 از یاد برده است .

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است .

سهراب سپهری

  • پائیـــز

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:

مرده ای را جان به رگ ها ریخت،

پا شد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می راند .

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است .

من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم .

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم .

با خیالت می دهد پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود .

درد را با لذت آمیزد،

در تپش هایت فرو ریزد .

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود .

***

مرده لب بر بسته بود .

چشم می لغزید بر یک طرح شوم .

می تراوید از تن من درد .

نغمه می آورد بر مغزم هجوم .

*****

سهراب سپهری

 

  • پائیـــز
چوبه ی دار برپا می کنند، بیرون سلولم.
25 دقیقه وقت دارم.
25 دقیقه ی دیگر در جهنم خواهم بود.
24 دقیقه وقت دارم.
آخرین غذای من کمی لوبیاست.
23 دقیقه مانده است.
به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همه ی آنها.
آه... 21 دقیقه ی دیگر باید بروم.
به شهردار تلفن می کنم، رفته ناهار بخورد.
بیست دقیقه ی دیگر باقی است.
کلانتر می گوید: «پسر، می خواهم مردنت را ببینم.»
نوزده دقیقه مانده است.
به صورتش نگاه می کنم و می خندم ... به چشم هایش تف می کنم.
هیجده دقیقه وقت دارم.
رئیس زندان را صدا می زنم تا بیاید و به حرفهایم گوش بدهد.
هفده دقیقه باقی است.
می گوید: «یک هفته، نه، سه هقته ی دیگر خبرم کن.
حالا فقط شانزده دقیقه وقت داری.»
وکیلم می گوید: «متأسفانه نتوانستم برایت کاری انجام بدهم.»
م م م م ... پانزده دقیقه مانده است.
اشکالی ندارد، اگر خیلی ناراحتی بیا جایت را با من عوض کن.
چهارده دقیقه وقت دارم.
پدر روحانی می آید تا روحم را نجات دهد،
در این سیزده دقیقه ی باقی مانده.
از آتش و سوختن می گوید، اما من احساس می کنم که سخت سردم
است.
دوازده دقیقه‌ی دیگر وقت دارم.
چوبه‌ی دار را آزمایش می کنند. پشتم می لرزد.
یازده دقیقه وقت دارم.
چوبه ی دار عالی است و کارش حرف ندارد.
ده دقیقه ی دیگر وقت دارم.
منتظرم که عفوم کنند... آزادم کنند.
در این نه دقیقه ای که باقی مانده.
اما این که فیلم سینمایی نیست، بلکه ... خب، به جهنم.
هشت دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا از نردبان بالا می روم تا بر سکوی اعدام قرارگیرم.
هفت دقیقه ی دیگر وقت دارم.
بهتر است حواسم جمع ِ قدم هایم باشد وگرنه پاهایم می شکند.
شش دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا پایم روی سکوست و سرم در حلقه ی دار ...
پنج دقیقه ی دیگر باقی است.
یالّا، عجله کنید، چیزی بیاورید و طناب را ببرید.
چهار دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا می توانم تپه ها را تماشا کنم، آسمان را ببینم.
سه دقیقه ی دیگر باقی مانده.
مردن، مردن ِ انسان، به راستی نکبت بار است.
دو دقیقه ی دیگر وقت دارم.
صدای کرکس ها را می شنوم ... صدای کلاغ ها را می شنوم.
یک دقیقه ی دیگر مانده است.
و حالا تاب می خورم و می ی ی ی ی روم م م م م م..

شل سیلور استاین

  • پائیـــز

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

میتوان آیا به دل دستور داد؟

 میتوان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست؟

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را 

بیگزاره در نهاد ما نهاد.

خوب میدانست تیغ تیز را 

در کف مستی نمی بایست داد

زنده یاد قیصر امین پور

  • پائیـــز

سفر ایستگاه

 

قطار میرود

تو میروی

تمام ایستگاه میرود

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام!

 زنده یاد قیصر امین پور

  • پائیـــز

استادى از شاگردانش پرسید:

 چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید:

 این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:

 هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:

هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

  • پائیـــز

چه اموختم.......

در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.

  • پائیـــز

می‌گن یه روز جبرئیل می‌ره پیش خدا گلایه می‌کنه که:‌آخه خدا؟ این چه وضعیه آخه؟ما یه مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر می‌کنن اومدن خونه باباشون!

بجای لباس و ردای سفید، همشون لباسهای مارک‌دار و آنچنانی می‌پوشن!

هیچکدومشون از بالهاشون استفاده نمی‌کنن، می‌گن بدون بنز و بی‌ام‌و جایی نمی‌رن!

اون بوق و کرنای من هم گم شده، یکی از همین‌ها دو ماه پیش قرض گرفتش و دیگه ازش خبری نشد!

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو کردم.امروز تمیز می‌کنم،

فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه!

من حتی دیدم بعضی‌هاشون کاسبی می‌کنن و هاله های بالاسرشون رو به بقیه می‌فروشن!

خدا میگه:‌ ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره.

این‌ها هم که گفتی خیلی بد نیست! برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی مشکل واقعی یعنی چی!

جبرییل زنگ میزنه به جناب شیطان. دو سه بار می‌ره روی پیغامگیر تا بالاخره

شیطان نفس نفس زنان جواب می‌ده: جهنم. بفرمایید؟;جبرییل  میگه:انگار! سرت خیلی شلوغه آقا‌ >شیطان آهی می‌کشه میگه:‌ نگو که دلم خونه. این ایرانی‌ها اشک منو در آوردن به خدا!

شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو می‌کنم اینطرف، یه آتیشی اون‌طرف به پا می‌کنن!

تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!…

حالا هم که …. ای داد!!! آقا نکن! جبرییل جان من برم… اینها دارن آتش جهنم رو خاموش می‌کنن

که جاش کولر گازی نصب کنن!!!

  • پائیـــز

جهنم سرگردان

 

شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان!

مرا با رنج بودم تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بر دارم

و به دامن بی تار و پود رؤیاها بیاویزم.

***

سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست!

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

 

سهراب سپهری


پ.ن:

سلام. چون فکر نکنم کسی از پست قبل سر دراورده باشه یه پست ادبی میزارم برین حالشو ببرین.

  • پائیـــز

عمراً اگه بفهمی کی به کیه؟

پزشک قانونی به بیمارستان دولتی سرکی کشید و مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می امد .

وی را صدا زد و با کمال ادب از او پرسید:می بخشید اقا شما را به چه علت به تیمارستان اورده اند؟

مرد جواب داد : اقای دکتر بنده زنی گرفتم که دختری 18 ساله داشت روزی پدرم از این

دختر خوشش امد و با او ازدواج کرد از ان روز به بعد زن من مادرزن پدر شوهرش شد و

چندی بعد دختر زن من که زن پدرم بود پسری زایید که نامش را چنگیز گذاشتند و چنگیز

برادر من شد زیرا پسر پدرم بود اما حال چنگیز نوه زنم بود و از این قرار نوه من هم می شد

و من پدر بزرگ برادر تنی خود شده بودم.چندی بعد زن من پسری زایید و از ان روز زن پدرم

خواهر ناتنی پسرم و حتی مادر بزرگ او شد در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و

حتی نوه او بود از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دخترزنم خواهر پسرم شود بنده ظاهرا

خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام.

حالا اقای دکتر اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار می شدید ایا کارتان به تیمارستان نمی کشید؟

 


پ.ن:

سلام. به همه اسپانیاییا تبریک میگم. بزن به افتخارش! بالا بیشتر!!! 

 

  • پائیـــز