پائیز

مشخصات بلاگ
طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

   

   

   

   

  • پائیـــز

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر آن روز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است .

مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!

  • پائیـــز

 ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود . هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی ؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد...

روحش شاد

  • پائیـــز

پرسیدم ... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

  با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر ..... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم این ست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در توست

  • پائیـــز

متشکرم پدر!

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود.
ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند.ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.

  • پائیـــز

 

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم: " عزیزم، این کار را نکن."

نگفتم: "برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده."

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،

رویم را برگرداندم.

حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.

نگفتم: " عزیزم، متاسفم، چون من هم مقصر بودم. "

گفتم: " اگر راهت را انتخاب کرده ای،

من آن را سد نخواهم کرد."

او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم

نگفتم: " اگر تو نباشی زندگی ام بی معنی خواهد بود."

نگفتم: " جاده ی بیرون خانه

طولانی و خلوت و بی انتهاست."

گفتم: " خدانگهدار، موفق باشی،

خدا به همراهت." او رفت و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.

شل سیلوراشتاین

  • پائیـــز

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است .

مرغی سیاه آمده از راه های دور

می خواند از بلندی بام شب شکست .

سر مست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست .

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشته هر آهنگ .

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آراید

با گوشواره پژواک .

مرغ سیاه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان .

لغزانده چشم را

بر شکل های در هم پندارش .

خوابی شگفت می دهد آزارش :

گل های رنگ سر زده از خاک های شب .

در جاده های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رؤیای سرزمین

افسانه شگفتن گلهای رنگ را

 از یاد برده است .

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد

رنگی کنار این شب بی مرز مرده است .

سهراب سپهری

  • پائیـــز

از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:

مرده ای را جان به رگ ها ریخت،

پا شد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می راند .

سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است .

من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم .

شادی ات را با عذاب آلوده می سازم .

با خیالت می دهد پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود .

درد را با لذت آمیزد،

در تپش هایت فرو ریزد .

نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود .

***

مرده لب بر بسته بود .

چشم می لغزید بر یک طرح شوم .

می تراوید از تن من درد .

نغمه می آورد بر مغزم هجوم .

*****

سهراب سپهری

 

  • پائیـــز
چوبه ی دار برپا می کنند، بیرون سلولم.
25 دقیقه وقت دارم.
25 دقیقه ی دیگر در جهنم خواهم بود.
24 دقیقه وقت دارم.
آخرین غذای من کمی لوبیاست.
23 دقیقه مانده است.
به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همه ی آنها.
آه... 21 دقیقه ی دیگر باید بروم.
به شهردار تلفن می کنم، رفته ناهار بخورد.
بیست دقیقه ی دیگر باقی است.
کلانتر می گوید: «پسر، می خواهم مردنت را ببینم.»
نوزده دقیقه مانده است.
به صورتش نگاه می کنم و می خندم ... به چشم هایش تف می کنم.
هیجده دقیقه وقت دارم.
رئیس زندان را صدا می زنم تا بیاید و به حرفهایم گوش بدهد.
هفده دقیقه باقی است.
می گوید: «یک هفته، نه، سه هقته ی دیگر خبرم کن.
حالا فقط شانزده دقیقه وقت داری.»
وکیلم می گوید: «متأسفانه نتوانستم برایت کاری انجام بدهم.»
م م م م ... پانزده دقیقه مانده است.
اشکالی ندارد، اگر خیلی ناراحتی بیا جایت را با من عوض کن.
چهارده دقیقه وقت دارم.
پدر روحانی می آید تا روحم را نجات دهد،
در این سیزده دقیقه ی باقی مانده.
از آتش و سوختن می گوید، اما من احساس می کنم که سخت سردم
است.
دوازده دقیقه‌ی دیگر وقت دارم.
چوبه‌ی دار را آزمایش می کنند. پشتم می لرزد.
یازده دقیقه وقت دارم.
چوبه ی دار عالی است و کارش حرف ندارد.
ده دقیقه ی دیگر وقت دارم.
منتظرم که عفوم کنند... آزادم کنند.
در این نه دقیقه ای که باقی مانده.
اما این که فیلم سینمایی نیست، بلکه ... خب، به جهنم.
هشت دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا از نردبان بالا می روم تا بر سکوی اعدام قرارگیرم.
هفت دقیقه ی دیگر وقت دارم.
بهتر است حواسم جمع ِ قدم هایم باشد وگرنه پاهایم می شکند.
شش دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا پایم روی سکوست و سرم در حلقه ی دار ...
پنج دقیقه ی دیگر باقی است.
یالّا، عجله کنید، چیزی بیاورید و طناب را ببرید.
چهار دقیقه ی دیگر وقت دارم.
حالا می توانم تپه ها را تماشا کنم، آسمان را ببینم.
سه دقیقه ی دیگر باقی مانده.
مردن، مردن ِ انسان، به راستی نکبت بار است.
دو دقیقه ی دیگر وقت دارم.
صدای کرکس ها را می شنوم ... صدای کلاغ ها را می شنوم.
یک دقیقه ی دیگر مانده است.
و حالا تاب می خورم و می ی ی ی ی روم م م م م م..

شل سیلور استاین

  • پائیـــز

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

میتوان آیا به دل دستور داد؟

 میتوان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست؟

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را 

بیگزاره در نهاد ما نهاد.

خوب میدانست تیغ تیز را 

در کف مستی نمی بایست داد

زنده یاد قیصر امین پور

  • پائیـــز